آمدهام یک کافه آن ته یوسف آباد که میرسد تا کردستان .نشستهام بیرون و منتظرم قهوهام آماده شود .یکهو به خودم آمدم که مدتی است خیرهام بی این که به چیزی نگاهم افتاده باشد .تو نمیدانی با من چه میکنی، افسوس .هرچند انتخابهای توست من بیتاثیرم و باید ول کنم این همه مهم بودنات را، چرا که این حجم اهمیت در این بافت اصلا شدنی نیست، نه که من نخواهم، نه (که میخواهم) فقط شدنی نیست و این وسط فقط خودم را اذیت میکنم. به قول خودت آدم روبرو به تخماش هم نیست
غمگینم، بسیار غمگین
روزها...
ما را در سایت روزها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 0saharism7 بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1397 ساعت: 20:09