هفت روز خواب ماندگي

ساخت وبلاگ
نسل پيرمردها كم است و حق دارم اگر يكيشان بگويد خدا عزتت بدهد يكهو ذهن هزاران پاره ام براي چند لحظه متحير شود و حواسش نباشد. از همين اول صبح يكسره دارد به تو فكر مي كند. به ديشب، به دوست يكهو پيدا شده ي قديمي. به دير وقت خوابيدن به اميد شنيدن صدات. به تفاوت گم شده از شبي كه از واقعه دور نيست. به آن حجم بيداري، به اين كه سر آخر آنجا مانده اي؟ آنجا خفته اي؟ مي داني ندانم نگران مي شوم؟ به اين هفت نفري كه روي شش صندلي نشسته اند. به پوريا كه دوازده دقيقه است منتظر من مانده، به شيوه نامه اي كه بايد تمامش كنم. به پروپوزال نانوشته ام. به قراردادي كه هنوز نيست. به صف آدم منتظر براي مصاحبه، براي كار. به ديشب و محمدرضا و الكل. به امروز و جلسه احتمالي مان براي بخش مهم، بخش حياتي. انقدر اشفته ام كه بقيه فكر ها طول كمتري دارند.


فكرم زيادي پهن شده، انقدر كه يادم نيايد يا حتي دلم نخواهد از اتفاق ديشب حوالي پل چوبي چيزي بگويم. من فكر مي كنم پرت نپريدن، چشم دوختن و كلماتي در اين حوالي كم يابند


برچسب‌ها: روزنوشت
+ نوشته شده در  ساعت 23:19  توسط آقای زرد  | 
روزها...
ما را در سایت روزها دنبال می کنید

برچسب : خواب,ماندگي, نویسنده : 0saharism7 بازدید : 91 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1396 ساعت: 0:00