دلتنگي

ساخت وبلاگ
جانا، اي كاش بيشتر باشي. امشب تلفن كه تمام شد نشسته بودم بي حرف، بي هيچ حركتي روي پله يكي از خانه هاي آن پايين و فكر مي كردم. فكر مي كردم و به خودم نگاه مي كردم. خالي شده از توان، خالي شده از شور پيمودن فردا. لحظه هاي خوبي نبود. اي كاش بودي، دستم را مي گرفتي. بي حرف، بي هيچ حركتي و بعد توان از دست رفته در همنشيني و آغوشت خودش يكهو پيدا مي شد. من از اين حجم دوري، از اين حجم بي همبودگي گله دارم. از اين لحظه هاي بي تو. شوخي كه نيست، سي سال از آمدنم گذشته و آرامش را جز با تو بودن تجربه نكرده ام. مي داني، يكجورهايي حس مي كنم حواست نيست، كم است . . . يا شايد من حضورم زياد است. دلم مي خواهد تو را بشنوم كه دلتنگي، كه مي خواهيم. با اين شكل موجود من هي آب مي روم و در حيرتم كه چه طور اينقدر زورم مي رسد به حضور و ادامه. حيرتي كه بعد از دقت بسيار در مي يابم كه از آن توست. از آن فرداي تو. من دارم از بودن فرداي تو خرج مي كنم و بدان كه اگر دل ندهي، اگر فردا پر رنگ تر نشوي من بدهكار مي شوم. بدهكار به عمر تقويمي از امروز تا فردا و اين بدهي اگر بيايد كوتاهم مي كند و تا مي شوم. تا شدن نه به معني اي كه دارد ها. نه تا شدن به آن معني كه ديگر ندارد. بسيار فرسوده ام جانا، بسيار پژمرده
برچسب‌ها: ندارد
+ نوشته شده در  ساعت 13:59  توسط آقای زرد  | 
روزها...
ما را در سایت روزها دنبال می کنید

برچسب : دلتنگي, نویسنده : 0saharism7 بازدید : 72 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1396 ساعت: 0:00